محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

محمدرضا کوچولو

اولین در دری من وگل پسری

سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت قند عسل من دیروز برای بار اول من وتو تنهایی رفتیم با هم خرید البته جای دوری نرفتیم همیشه برا صبحونه برات تخم مرغ درست میکنم که از قضا دیروز تموم شده بود با هم رفتیم سوپری نزدیک خونه چند تا تخم مرغ وکیک وبسکویت برات گرفتم . چون خیلی دلت میخواد بری بیرون منم گفتم کفشاتو ببوشم تا خودت راه بری وکیف کنی ولی چه خیال خامی.... همون اول که پاتو گذاشتی بیرون همش اینور اونور میرفتی دیدم اگه بزارمت بحال خودت تا فردا هم نمیرسیم درنتیجه همش بغل تشریف داشتی . وبعدازظهر........ اخ اخ اخ .....عزیزدلم،داشتم برات حلوا درست میکردم که خیلی دوس داری، تو هم مثل همیشه جیغ وداد ...
24 مرداد 1392

14 ماهگیت مباراااااااااااااک

ماهگیت مبارک قند عسلممممممممم   نفس من ماه های با تو بودن چقدر زود سپری میشه     دردونه من روز به روز داری بزرگتر میشی ومامانی روز به روز عاشقتر از روزای قبل..... عشق من زندگی من دوستت دارم   دیگه خیلی از حرفامونو میفهمی و خیلی از چیزا رو یاد گرفتی قربون او وروجکیات برم من 14 ماه با توبودن گذشت با اینکه بعضی روزا مریض بودی وشاید اذیت شدم واسه گریه هات واسه مریضیات  ولی هر وقت یکی ازم میپرسه بچه داری چطوره محمدرضا اذیتت کرد یا نه .. نه اینکه بخوام دروغ بگم ولی اصلا یادم نمیاد اذیتم کرده باشی میگم نه محمدرضا همه چیزش خوب بود ...
24 مرداد 1392

وروجک خونه ما کیه کیه؟؟؟؟؟؟ محمدرضا

سلام به برّه کوچولوی مامانی و....... همه دوستای نی نی ویلاگی وبا کلیییییییییییییییی تاخیر عید فطرتون مبارک ونماز و روزه هاتون قبول و   خب پسر گلم دیگه نمیدونم چی بگم از وروجکیات بگم از شیطونیات یااز دلبریات..... پسمل مامان یه اتیش پاره شده که نگو اصلا تو خونه بند نمیشه اگه 24 ساعت هم بیرون باشه وقتی پامونو میزاریم خونه گریه وزاری. این روزای مامانی!!!!!!!!! بعضی وقتا  گاهی اوقات وگاهی وبیشتر وقتا از دست شیطونکم و   تازه بعدشم اگه اومد دوباره مامان..............                 &nb...
23 مرداد 1392

تب شدید

سلااااااااااااااام به همه دوستای عزیز ومهلبون خودم...... اهاااااااااااااای دوستای گلی که اسمتون تو کامنتدونی پست قبلی فدای همتون بشم... ممنونم که تو این چندروز که نبودیم جویای حالمون بودین....   فندق مامانی یه هفته پیش  یه تب شدیدی گرفته بود که نگو ونپرس... تقریبا یه هفته پیش ساعت 5/30 با گریه وتب شدید  از خواب بلند شدی وگریه میکردی هرچی بهت شیر میدادم فایده ای نداشت ،اونقده دورت دادم وماساژ دادم تا خوابت برد در اینجور مواقع مامان شک نمیکنه که حتما یه دندون کوچولو تو راه ...... صبح که از خواب بلند شدئی بازم گریه میکردی وبهونه میگرفتی منم که فکر میکردم تبت بخاطر دندونه هر 6ساعت بهت قطر...
9 مرداد 1392
1